زنده به گور کتاب دیگری از هدایت است که در آن چند داستان کوتاه هدایت چاپ شده است. داستانهایی که برخیهاشان اصلا ازش خواندن ندارند و چیزی به جز بازی با کلمات نیستند.
زنده به گور مجموعه داستانهای کوتاهی است که هدایت در سال 1308 و 1309 که دو داستان اول را در پاریس و بقیه را در تهران نوشته است.
داستان زنده به گور که داستان اول کتاب و احتمالا داستان نمونه این کتاب است در پاریس نوشته شده و داستان یک فردی است که میخواهد خود کشی کند و بارها این کار را امتحان میکند اما موفق نمیشود.
دوست ندارم این را داستان را زبان حال یا سرگذشت خود نویسنده قلمداد کنم واما این واقعیتی است که داستان از نویسنده جدا نیست و با تفکراتی که هدایت در برخی از کتابها و مقالههایش در مورد انسان و زندگی دارد بعید نیست که این داستان حکایت همان درون نویسنده است که نویسنده به خودکشی در پاریس فکر میکرده و به جای اینکه خودش خود کشی کند شخصیت تخیلی و داستانیش را کشته است.
داستان مانند خود هدایت کمی گیج و گنگ است کمی تو در تو است مثل داستانهای دیگر نیست که بخواهی سرت را پایین بیندازی و بخوانی و بروی و ضمنا از آن داستانهایی نیست که قرار باشد از آن خوشت بیایید و با لذت بخوانی.
داستان اتاق سیاه فکری و زندگی مردی است که در نهلیستی خودش غرق شده و هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نمیدهد اصلا هیچ چیزی به غیر از خودش را نمیبیند اما کارهای دیگران را در حساب و کتابش میگنجاند. مثلا وقتی میخواهد خودکشی کند به این فکر میکند که احتمالا کی صاحبخانه میآید و اون در را باز نمیکند و صاحبخانه با خودش میگوید خواب است و خلاصه تا اخرش را محاسبه میکند.
داستان کسی است که در خودش و نوشتههایش غرق شده وبا خودش و نوشتههایش درگیر است مینویسد که خودش را آزاد کند اما نمیتواد و نهایت خودش را جور دیگر آزاد میکند.
از میان داستانهای این کتاب شاید فقط چند داستانش جایی برای خواندن داشته باشد و بقیه از ان دسته داستانهایی هست که صادق کنتراتی قلم را برداشته و همینطور نوشته است.
اگر قرار نبود داستانهای هدایت را بخوانم اصلا این داستانهایش را نمیخواندم تازه داستان آخر این کتابش محشر است داستانِ آب زندگی. نمیدانم تا حالا شما داستان پینه دوزی که سه پسر داشت و زمانی رسید که دیگر توان بر طرف کردن نیازهایشان را نداشت به همین خاطر راهی سفرشان کردی و به آنها گفت برید دنبال زندگیتان و اگر زمانی توانستید به جایی برسید دنبال من هم بیایید.
اسم پسرانش حسنی قوزی، حسینی کچل و بالاخره آخرین پسر هم احمدک. مدتها پیش من این داستان را شنیده بودم و میدانستم اما نمیدانستم نویسنده این داستان صادق هدایت است وقتی این داستان را در این کتاب دیدم تعجب کردم. داستانی که به زبان بچهگانه و برای بچهها گفته میشود.
در کل این مجموعه داستان هم جالب و خواندنی نبود هم به خاطر نثری که گاه در نوشتههای صادق ملاحظه میشود و هم گاهی اوقات به خاطر خود داستان و فضا سازی داستان.
خب البته اگر قرار باشد ما پدیدار شناسانه به این داستان و بر اساس قوانین امروزیِ داستان این داستانها را مورد قضاوت و نقد قرار دهیم به سختی میتوان نام این داستانها را داستان گذاشت.
این داستانها بیشتر به صورت گزارشی است یا سرنوشت نویسی که دقیقا این را در تمام داستانهای این کتاب میتوانید مشاهده کنید. اتفاقی که برای کسی افتاده و کسی دارد آن را برای شما تعریف میکند شاید این حس مشترکی باشد که در موقع خواندن تمام این داستانها به شما دست میدهد.
مشکل دیگری که به چشم میآید در شخصیتهای داستانی این داستانهاست چون شخصیتها بیشتر شبیه تیپ هستند و ما بیشتر با یک سری تیپ در ارتباطیم. فضای داستان کاملا توصیفی است و حرکت که از المانهای اساسی داستانهای امروزی است در این داستانهای به چشم نمیخورد و گاهی حرکات را به صورت اضافات داستان و داخل پرانتز به داستان اضافه میکند.
قرار نیست با اینگونه داستانهای اینگونه رفتار کنیم یعنی قرار نیست بحث نقد هرمونوتیک یا پدیدار شناسی راه بیندازیم اما این داستانهای هدایت را بعد از سالها قصه گویی میتوان نقطه عطف داستاننویسی ایرانی دانست و اهمیتی که اکثر داستانهای هدایت برای داستان نویسان دارد همین وجهه داستانهای اوست.
مطمئنا وقتی داستانهای هدایت و علی الخصوص این مجموعه داستان هدایت را بخوانید و بعد از آن چند داستان از نویسندگان معروف ایرانی بخوانید دقیقا خودتان متوجه تفاوت فضای داستانی و لذتی که میبرید میشود واگر کمی با المانهای داستان نویسی آشنا باشید به طور قطع تفاوت گونه داستانی را کاملا واضح میتوانید حس کنید .
مثل مجموعه حاجیاقا اگر این داستان را هم نخوانید چیزی را از دست نخواهید داد.
این داستان را می توانید از این جا دانلود کنید